سفارش تبلیغ
صبا ویژن
«بهترین های امّت من، کسانی هستند که چون گرفتار بلای الهی شوند، پاکدامنی ورزند» . [ابن عبّاس ـ به نقل از رسول خدا ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :20
بازدید دیروز :0
کل بازدید :58281
تعداد کل یاداشته ها : 78
103/2/15
4:28 ع

                                                  بازم جوک ولطیفه

ـــ یه نفر که لکنت زبان داشت به مغازه اومد و پرسید : آآآآآآآآقققققققا بببببببببیسسسسسسککککککککککوییت دادادادادادرررررریین؟ ومغازه دار پاسخ داد : ببببببببلللللللله دادادادادادارررررررررییم چچچچچچنننننننتتتتتا مممممممیخواخواخواخواخواین ؟

در همین حین مشتری دیگری اومد و پرسید آقا شکر دارین ؟ ومغازه دار گفت : بله داریم چند کیلو می خواین ؟ مشتری لکنت دار عصبانی شد و با ناراحتی گفت : ااااااادددددددای مممممممممننننننو ددددددددر ممممممممیاررررررری؟ مغازه دار  با اشاره به مشتری دوم پاسخ داد : ننننننننه اااااااادادادادادادای ی ی اوواواواوننننننننو دددددددددر ممممممممیاررررررررررم !!!!!!!!!!

ــ یه عرب به زمین خورد اونو بلند کردند و پرسیدند : تو سالمی؟ عربه  گفت: نه ! من جاسمم ، رفیقم سالمه !!!!

ــ  یه روستایی به شهر اومد و مناره ای بزرگ دید . به دوست شهری خود گفت: کسی که این مناره رو ساخته حتماً قد بلندی داشته !! دوستش گفت : نخیر اول اونو روی زمین ساختند و بعد بلند کرده اند وروستایی گفت این جور میشه !!!!

ـــ یه مداح پس از خوندن مصیبت به مردم گفت : ای مردم من امشب مصیبت خوندم وشما دلتون سوخت وگریه کردین میخوام یه چیز دیگه ای هم بگم تا دماغتون هم بسوزه و اون اینکه امشب این جا شام نمیدند .

- به یه نفر گفتند با فرشاد جمله بساز ،  گفت : روح غضنفرشاد !!!!

یه نفر اومد ساندویچی وگفت آقا یه ساندویچ بدین . ساندویچی : در کاغذ بپیچم ؟ مشتری : خیر، دفعه قبلی سیر نشدم در مقوا بپیچین !!!!

ــ یه نفر فوق دیپلم داشت وهیچ جا کار در سطح فوق دپپلم پیدا نکرد . گفت عیبی نداره در حد دیپلمم راضی هستم ، بازم کار پیدا نکرد ، بازم جستجو کرد و به شغل آبدارچی راضی شد اما کار بی کار . رفت باغ وحش ببینه اون جا کار خدماتی پیدا میشه ؟ مسؤل باغ وحش گفت کار نداریم اما در این باغ وحش میمون کم داریم اگر حاضری هر روز بیا برو در پوست میمون ودر قفس، بازی در بیار بالا وپایین بپر  وغروب هر روز حقوقتو بگیر . او هم راضی شد .طبقه پایین قفس او قفس شیر بود یه روز که بالا وپایین می پرید تخته قفس شکست وبه داخل قفس شیر افتاد شروع کرد به داد وفریاد ای مردم منو نجات بدید من انسانم میمون نیستم الان شیر منو میخوره !! وشیر اومد دستی به او زد وگفت نترس نمی خورمت منم لیسانس بیکارم !!!!


84/1/29::: 1:7 ص
نظر()
  

   

ماه ربیع الاول ، ماه هجرت سرنوشت ساز پیامبر گرامی اسلام از مکه مکرمه و نیز ماه میلاد مبارک خورشید تابان حضرت ختمی مرتبت مبارک باد. 

بنا به اقتضای کشکول بودن این وبلاگ از سویی ونیز با توجه به اینکه حضرت محمد ( صلی الله علیه وآله وسلم دارای بهترین اخلاق وجذاب ترین چهره بوده اند و گاهی با اصحاب نیز مزاح نیز می کرده اند ؛ از این رو ضمن اشاره به دو نمونه مزاح آن حضرت ، دو سه جوک در این یادداشت می آوریم:

 روزی حضرت محمد وحضرت علی ( علیهما الصلوة والسلام )  با هم خرما تناول می کردند. حضرت محمد هسته های خرما را جلو روی حضرت علی می گذاشتند پس از اتمام خرما ها آن حضرت به حضرت علی فرمودند : یا علی ! تو پر خوری و چقدر خرما خورده ای ؟ وحضرت علی با اشاره به آن حضرت ، پاسخ دادند :پر خور کسی است که خرما را با هسته آن خورده است !!!

روزی دیگر زن سال خورده ای آمد خدمت پیامبر خدا وعرض کرد : یا رسول الله ! دعا کنید به بهشت بروم . پیامبر فرمودند مگر نمی دانی پیر ها وارد بهشت نمی شوند ؟ آن زن ناراحت شد و خواست گریه کند اما پیامبر فرمودند ناراحت نباش! همه جوان می شوند وبه بهشت می روند . 

-------------------------------------------------------------------------------                                        

                                     واینــک چنـــد جــــوک وحکایت

 

۱ - به یه نفر گفتند پشتت خاکیه! پاسخ داد می خواستین آسفالت باشه؟!!!!

۲- یه نفر اومد در مغازه و پرسید آقا نوشابه دارین ؟ مغازه دار پاسخ داد: داریم اما گرمه . و اون مرد گفت عیبی نداره توی نعلبکی می خورم .!!!!!

۳- زنی اومد نزد پزشک جراح وگفت شوهرم زرگر وجواهر فروش است وقبلا مسیحی بوده وختنه نشده است و به هیچ وجه قبول نمی کنه به اینجا برای ختنه بیاد ، اما من به بهانه خرید جواهــرات ازسوی شـــما ، او را به اینـــجا می کشانم وشما با لطایف وحیلی یک آمپول بی هوشی به او بزنین و او را ختنه کنین . از سوی دیگر نزد جواهر فروش مسیحی اومد و به وی گفت من خدمتکار فلان پزشک جراح هستم وچون خانم او جواهرات زیادی می خواهد شما صندوق جواهراتتون را با خود به منزل آقای دکتر بیاورید تا خانم دکتر پس از انتخــاب هر چه می خواهـــد خرید کند. زرگر مسیحی با طمع ، صنـــدوق را برداشت با اون خانم روانه منزل پزشک شد. همین که به منزل پزشک رسیدند خانم ، به دکتر اشاره کرد وگفت او را آوردم ! به زرگر هم گفت : صندوق را بده تا در اندرونی،  خانم دکتر انتخاب کنه وزرگر هم با طمع صندوق را به خانم سپرد . آقای دکتر هم مرد زرگر را غافل گیر کرد و یک آمپول بی هوشی به وی زده ، اورا ختنه نمود ! اون خانم هم جواهرات را دزدید و فرار کرد . مرد جواهر فروش هنگامی که به هوش اومد دید هم طلا وجواهراتش را دزدیده اند وهم او را ختنه کرده اند .